کیان خان جانکیان خان جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

مینویسم برای قاصدکم !

به بهانه نه ماهگی ...

وقتی دست های کوچولوت رو روی شونه هام میگذاری و بهم اعتماد میکنی تا بتونی بایستی غرق لذت و شادی وصف ناشدنی میشم که ...   وقتی دست های کوچولوت رو روی زانوهام میذاری تا بتونی از زمین بلند شی احساس میکنم قوی ترین آدم دنیام !   وقتی شونه های ظریفت رو توی دستهام میگیرم و دور خونه رو با هم تاتی میکنیم احساس میکنم میتونم تمام دنیا رو همینجوری پا به پات راه بیام ! من یک مادرم ,قوی تر از همه انسانهای روی کره خاکی زمین و به تو فرشته آسمونی دل بسته ام ...   وقتی دست های کوچولوت رو روی شونه هام میگذاری و بهم اعتماد میکنی تا بتونی بایستی غرق لذت و شادی وصف ناشدنی میشم که ... وقتی دست های کوچولوت رو روی زانوهام میذاری تا بتونی...
9 فروردين 1392

کادوی دندونی بابایی !!!

چند وقت پیشاااااا که رفته بودیم هایپراستار بابایی یه دونه توپ از برند fisher-price دیده بود که بچه ها رو تشویق به جلو رفتن میکرد ,خیلی خوشش اومد و میخواست واسه شما بخره که من نگذاشتم ! ولی ... دیشب یک مقدار خرده خرید داشتیم و رفتیم هایپراستار که بابایی دوباره چشمش به توپه افتاد و خریدش ,اونم واسه کادوی دندونی ... دیشب که خیلی ازش خوشت نیومد ,ولی خب امیدوارم خوشت بیاد و سعی کنی دنبالش بری ! اینم لباسهایی که بابایی از جنسشون خوشش اومد و گفت بخریم ! ...
8 فروردين 1392

اولین حادثه

امشب خونه خاله بابایی (خاله اعظم) برای شام دعوت بودیم ... همه بودن و خیلی خوش گذشت !   اما ... علی رغم مواظبت های من و بابایی موقع برگشتن که بغل بابایی بودی سرت محکم به در ماشین خورد و کلی گریه کردی ... الهی فدات بشم ,من و بابایی دست و پامون رو حسابی گم کرده بودیم و توی تاریکی شب زیر نور چراغ پایه دار پارک دنبال جایی که درد گرفته بود بودیم ... بعد از اینکه مطمعن شدیم که اتفاق خاصی پیش نیومده برگشتیم خونه و تا نصفه های راه شما همچنان هق هق میکردی ... بابایی که میگفت چشم خوردی ,اما من فکر میکنم میخواست من رو توجیه کنه که حواسش به تو بوده !!! خلاصه ... اومدیم خونه و شما خوابیدی روی پام و دلم نمیاد زمین بذارمت ,روی پیشونیت...
7 فروردين 1392

دومین دندون

میگم این روزا یه خورده بداخلاق شدی هااااااااااااا !   نگو دندون دوم هم تو راهه !!!   قربونت برم ,امروز توی هشت ماه و بیست و دو روزگی دومین مروارید خوشگلت رو نمایان کردی ! مبارکه گلم ! اینم دومین دندون ...   ...
5 فروردين 1392

عید امسال !

داریم به روزهای پایانی نه ماهگیت نزدیک میشیم و این روزا تقریبا همش به دید و بازدید میگذرن ...   امسال یه فرقی با سالهای گذشته داره و اون هم اینه که همه جا شما نقل محافلی گلم ... هر جا مهمونی میریم و هر مهمونی که میاد خونه مون همه سرشون به تو گرمه و تمام بحث ها حول محور تو میچرخه ... امروز برای بار چندم رفتیم خونه مامان جون اینا ,کلی مهمون داشتن و ما هم خیلی یهویی دعوت شدیم اما کلی شما سرگرم شدی و بهت خوش گذشت ! آخه همه خیلی دوستت دارن گلم !   قربونت برم ,پسر دوست داشتنی من ... انقدر شیرینی که کسی نمیتونه ازت دل بکنه ! آفتاب من هم چنان بر من بتاب ...
5 فروردين 1392

بادش به خیر kinder ...

یادش به خیر ...   بچه که بودیم مامانم خرید که میرفت واسمون کیندر میخرید ... تخم مرغ هایی که شانسی از توش اسباب بازی یا پازل های کوچولویی رو درمی آوردیم که کلی خوشحالمون میکرد و مامانم رو خوشحال تر ... خدابیامرزتش ,اون بیشتر از ما ذوق میکرد ,هنوز هم بعضی از اسباب بازی هاش رو دارم توی صندوقچه خاطراتم ... خاله مریم و خاله فری هم که کلکسیونش رو دارن ! خلاصه ... بابایی امروز رفته بود برای شما پمپرز بگیره که دیدم یه دونه کیندر هم خریده واست ,منم کلی ذوقیدم ! بازش کردم و توش یه دونه گرگ سفید برفی و خوشگل بود ! اینم محتویاتش ... ...
3 فروردين 1392

اولین عید و عید دیدنی و عیدی ...

پارسال عید توی شکمم بودی و مامان جون طبق رسم خانواده شون عیدی رو مثل همه سالهای قبل که نی نی نداشتیم داد به من ... اما ... امسال دیگه شما اومدی و دیگه به ما عیدی نمیدن و عیدی ها رو شما میگیری ... نوش جونت ... اولین عید نوروز زندگیت اولین عید دیدنیت رو رفتی خونه آقاجون اینا و اولین عید دیدنی رو هم از مامان جون گرفتی ... عیدی هات هم شامل یک کارت هدیه به مبلغ 100,00 تومان ,یک دست بلوز شلوار و یک کفش بود ! مبارکت باشه گلم ... کارت هدیه ! کارت هدیه بلوز شلوار کفش مرسی مامان جون خوش سلیقه ! ...
1 فروردين 1392

سال نو مبارک ...

کیان عزیزم سال نو مبارک ... امسال بر سر سفره هفت سین خیره به رقص ماهی قرمز تنگ بلور دعا کردم و دعایم این بود !                                                         سایه حق                                   &n...
30 اسفند 1391

آخرین پست سال 91 !

فکر کنم این آخرین پست امسالم باشه مامان جون !   ساعت 2 صبحه و تو و بابایی خوابین و من با وجود خستگی بسیاااااااااااااار زیاد خوابم نمیبره و دارم به سالی که گذشت فکر میکردم ! گذشت مثل برق و باد ,میدونم دارم به چی فکر میکنم !؟ به ماه های آخر دوران بارداری که توی سال 91 بود ... به سختی هایی که برای نگه داشتنت حتی برای یک روز بیشتر توی شکمم کشیدم ... فکر کنم این آخرین پست امسالم باشه مامان جون !   ساعت 2 صبحه و تو و بابایی خوابین و من با وجود خستگی بسیاااااااااااااار زیاد خوابم نمیبره و دارم به سالی که گذشت فکر میکردم ! گذشت مثل برق و باد ,میدونم دارم به چی فکر میکنم !؟ به ماه های آخر دوران بارداری که توی سال 91 ب...
30 اسفند 1391